کتابخانه روستای قایش

کتابخانه روستای قایش

کتابخانه روستای قایش

کتابخانه روستای قایش

کتابخانه روستای قایش

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پیغام ماهی ها

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ | اعظم احمدی | ۰ نظر

گلعلی بابایی نویسنده توانمند ادبیات مقاومت کشورمان در زمانی فشرده و اندک پس از اعلام خبر شهادت حاج حسین همدانی در سوریه، به سراغ خانواده این شهید رفته و بخشی از خاطرات منتشر نشده او را گردآوری و بازنویسی کرده است تا از دل آن کتابی را با عنوان «پیغام ماهی ها» منتشر کند.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
پیغام ماهی ها

«پیغام ماهی ها» که پنجمین جلد از مجموعه کتاب های «بیست و هفت در ۲۷» محسوب می شود، کتابی ۵۱۲ صفحه ای است که در ۴۲ فصل به بررسی سرگذشت نامه استاد جنگ های نامتقارن محور مقاومت و فرمانده پیشین سپاه حضرت محمد رسول الله(ص) پرداخته است.
نویسنده در این کتاب با استفاده از مصاحبه های حسین بهزاد دیگر نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید همدانی فصول ابتدایی کتاب را به بررسی زندگی این شهید در دوران کودکی، سال های مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تاسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداخته است و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تاسیس لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمد ابراهیم همت رفته است.
یکی از فصول منحصر به فرد و خواندنی این کتاب، فصل آخر آن است؛ فصلی که «آخرین پیامک» نام دارد و در آن خاطره ای از قول همسر شهید از آخرین سفر حاج حسین همدانی به ایران نقل می شود که بسیار اثرگذار و گیرا است.
این کتاب با قیمت ۱۷۰۰۰ تومان از سوی نشر ۲۷ روانه بازار نشر شده است و در فرصتی اندک بعد از انتشار به چاپ دوم رسید.

بخش هایی از این اثر را می خوانیم:

پیغام ماهی ها

حوالی بیستم دی ماه ۱۳۶۰ بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای خودم، رفته بودم بیرون سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان با چهره های ملتهب و هیجان زده ی بچه های دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان می گویند: «برادر همدانی، مژده بده. اگر گفتی چه کسی آمده؟ رفیق فابر یکی حاج محمود و شما این جاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسم بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود [شهید محمود شهبازی، در آن زمان فرمانده سپاه استان همدان بود و نقش پررنگی در اکثر خاطرات شهید همدانی دارد.] با عجله خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. خدا گواه است، شیرین ترین دقایق عمر سپری شده ی من، دیدار این دو نفر در کنار هم بود. از هر حیث که بگویی مکمل هم بودند.
با هر دو سلام علیک و دیده بوسی کردم. حاج احمد گفت: برادر محسن [رضایی] مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او می روم. از آن جا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. موضوع اصلی مورد نظر ایشان، بحث ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل است. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با [محمد ابراهیم] همت به خوزستان بروی و در آن جا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکلی بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان می گفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
به محض اینکه صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بی قراری به او گفت: ببین احمد، من از تو خواسته ای دارم. آن هم این است که به قول بین ما سه نفر [منظور متوسلیان، همت و شهبازی] که قرار بود در اولین فرصت در جبهه به هم ملحق شویم عمل کنی و من را هم با خودت با آن جا ببری.
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر می شود یک چنین عهد و پیمانی را فراموش کنم؟
...حاج احمد بعد از بازگشت از ملاقات آقای رضایی، باز هم به سپاه همدان آمد. برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که می توانی، با خودت بیاور. ما این بچه ها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی می کنیم.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سفید استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان ۱۲ فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ ۲۷ ملحق شدند.

بخش هایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید بزرگوار در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریست های تکفیری است، جز بخش های ناب این اثر محسوب می شود که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاه های راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریست ها مطرح شده است

چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگویید بچه ها را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینی بوس بنز در اختیار گرفتیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه گرم بچه های سپاه و صلوات های پی در پی راه افتادیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هرکدام از نفرات، خودشان را توی صندلی ها جمع کردند و به خواب رفتند. غرش خفه ی موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزه ی باد سردی که پُرفشار از لای منفذهای دور پنجره ها به داخل هجوم می آورد. محض دفع الوقت، داشتم شعر «پیغام ماهی» های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه می کردم.
در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهی های تشنه یک حوض بی آب را ببرد برای خدا.

ماهی ها پیغامشان این است:

تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهی ها، حوض شان بی آب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب می خواندم، جایی که می گوید:
باد می رفت به سر وقت چنار
من، به سر وقتِ خدا می رفتم
پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولی های من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت ۱۰ صبح وارد شهر دزفول شدیم.»

  • اعظم احمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی